برخلاف تصمیمی که داشتم دیتینگ ما هم با شخص جدید داستان ...
دیتینگی ک شاید بعد ها ابعادی رو که اصلا بهش فکر نکردم رو داشته باشه ، اول اینکه کلی خوراکی گرفتم میوه خشک ! ی قوطی میوه خشک شده.
دوم اینکه بنظرم خوب بود ... سوم اینکه حرف برای گفتن کم بود و این هم دلیل داره ، مهم ترینش شخص خودم بودم که شاید برای کسی قابل درک نباشه ک اینقدر موقعیت اجتماعی خوبی تونسته باشم تو سن 24 سالگی برای خودم ایجاد کرده باشم.
بعدشم که سر درد ناشی از عادت به نیکوتین جان عزیز و ترافیک غلیظ حوالی نو بنیاد، از اونجایی ک ی مدت هر شب ی نخ سیگار از محل کارم تا خونه میکشیدم این شده که فکر کنم بدنم بهش عادت کرده نبودش باعث میشه ک سر درد خفیفی داشته باشم. همش مقصر این بزرگراه صدر هست...ی جعبه سیگار در ماه هم البته چیزی نیست ولی خب عادت نداشتم به این وضعیت و این خوب نیست.
روز بعدی بنا به دلایلی افتاد برای چهارشنبه البته دلیل همه ی این ملاقات ها بهانه ای بنام یک دستگاه هست ولی خب عیبی نداره ...
چهارشنبه شب هم برای شمال برنامه ریزی کردم تا جمعه هدفمم هم فقط و فقط ایجاد محیطی شاد تو اون مدت برای خودمه ... همین و بس - شکم چرونی مخصوصا...
هوای روز پنج شنبه و جمعه هم خوبه مخصوصا جمعه که قصد برگشتن دارم ...