One day in goal point

Story of an iranian boy who wants to immigrate to ..... like a country

One day in goal point

Story of an iranian boy who wants to immigrate to ..... like a country

شرح ماجرای شمال این آخر هفته

اما شمال که بسی گرم بود با اینکه ب برخی از برنامه هام نرسیدم  ولی خب اعضای خانوادمو دیدم از همه مهم تر خونه مادر بزرگم رفتم و بازم مهم تر یکی از بچه ها رو دیدم ولی حیف ب برنامه ای ک داشتیم نرسیدیم.

یه مشکل جدید هنوز پا برجاست که فکر کنم باید یکبار دیگه برم شمال اونم بزودی و اون انیه که بنده خدایی که ماشین قبلیم رو خریده و من بهش وکالت انتقال دادم بنا به دلایلی که مریض بودن زنش اعلام شده نرفته پلاک رو فک کنه و راس راس داره واسه خودش با پلاک عزیزم میچرخه که خب این اصلا از نظر قانونی صحیح نیست.

و به من زنگ زدن که  اگه ممکنه ی دور روز بهش فرصت بده یعنی تمدید کن وکالتو که پلاک کنه و این حرفها منم گفتم حرفی نیست ولی من نیستم شمال و هر وقت که اومدم باشه میام ولی تو اون 30 روز میبایست اینکارو میکرد بنظرم سی روز که زنش مریض نبود و ... بعدش به یکی دیگه از عوامل فروش گفت که پسر عموش ماشین برداشته رفته پلیس ماشین رو توقیف کرده و نتونسته و این حرفها ... حالا دلیلش برای من اصلا مهم نیست و فقط تنها چیزی که مهمه هزینه زمانی هست که برای من داره و باز هم مشکلی نیست  من وقتم رو صرف یک ربع حضور در دفتر خونه و امضا میکنم و بحثی هم نداریم. من نیکی میکنم و در سفید رود می اندازم  و امیداورم که ایزد در بیابان دهد باز...

این بود داستان شمال این هفته و تجربه ای که بدست آوردم

اولا : هنگام نقل و انتقال یک هفته به طرف زمان بدم نه یکماه

دوما :پیگیر فک پلاکم هم بشم که مشکل قانونی برای خودم  ایجاد نکنه یه وقت.

آخر هفته این ماه و شمال

آخر هفته این ماه اومد و به سرم زد که بریم شمال، اولا که هم رفتشو خوردم به ترافیک همت تهران کوفتی و هم برگشتش رو خوردم به ترافیک کرج-تهران اما در کل بد نبود ولی هوا به شدت گرم و شرجی بود و فقط زیر کولرش خوش میگذشت دریاش هم خوب بود ی جورایی آروم بود.

موقع رفتن هم که تقریبا با ایست قلبی مواجه بودم یجورایی داستان هم از این قراره که تو راه خوابم میگیره ساعت خدود 12 شب میرم تو پارکینگ آزاد راه که بخوابم یه نیم ساعتی میخوابم  بعدش خواب میبینم که پشت فرمونم و خواب آلودگی دارم  و درحال منحرف شدن از جاده هستم تو این زمان هاست که میپرم از خواب و میبینم که پشت فرمون هستم و جلو هم گاردریل هستش محکم پامو میکوبم به ترمز یطوری که فکر کنم پدال کج شده... اما پلاستیکیه ... بعدش سریعا قلب شروع میکنه به تند تپیدن و یخورده بهش فشار میاد ... حس بدی بود با این اتفاق بازم زد بسرم که برم بیمارستان شهید رجایی ی تست قلبی چیزی بدم..


این روز های گرم تابستان 96

نبودم ، ی جورایی دل و دماغ نوشتن رو نداشتم، به شدت درگیر کار بودم فشار کاری روم بود ضمن اینکه تکلیف خونه رو هم میبایست روشن  می کردم که خدا رو شکر روشن شد.این روز ها هم خیلی درگیرم ولی میخوام بیام و بنویسم شاید ی شروع عمیق طوفانی شایدم نه یه شروع آبکی برای نوشتن چون الان میگم. جدای همه ی اینها هنوز امیدوار به اینکه یک آبان ماهی ثبت نام کنم و یک اردیبهشت ماهی اکسپت شم و همه چیز تموم بشه.

این روزها اما خیلی بیشتر از اینها درگیرم حتی پنجشنبه و جمعه ها هم میرم ک ی چیزهایی یاد بگیرم و این کار شمال رفتن رو خیلی سخت کرده، باید مرخصی تو بقیه روزه ها بگیرم ولی امیدوارم که اینکارم جواب بده.یکی دو ماه دیگه نتیجش مشخص میشه.


دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست


پ.ن : دلم واسه کودکی هام تنگ شده (برای بار دوم)، دلم واسه تو هم تنگ شده خیلی خوب میشد اگه میرفتیم همون رستورانی ک گفتم ... اما نشد.